انقلاب ۵۷ که شد، جمع شدن خانواده دور یک سفره سخت شد. هر کسی طرفدار یک گروه و ایدئولوژی و حزب شده بود. همه با هم دعوا داشتند که تنها ایدئولوژی آنهاست که حرف حق را میزند.
حالا دیگر آگاهانه، هر موقع «مارای» درونم ــ همان که در سفرهای معنوی بودا، لشکر تاریکی و شک و یاس است ــ به مهمانیام میآید، به سراغ بیبی و ننه و خانننه و خجهننه میروم. همه آنها دوگانه زن درونی من را در ژنهای نیاکانیام بارگذاری کردهاند؛ خانم جان ننه (مادربزرگم) و بیبی (عمه مادرم) هر دو ساده، گوفی و اتنتیک۱ بودند و خانننه (مادر بابا ــ پدر مادرم) و خجهننه (مادر ننه) زنهای کارآفرین، جسور و مردمدار.